من احساسیم
با اینکه بقیه میگن یخ یا دیکتاتور هستی
احساساتم رقیق میشه غلیظ میشه
چندین بار در روز
و سعی میکنم مشخص نشه
چون از کودکی عادت کردم به این مفهوم که نشون دادن احساس یعنی ضعف
پس نشونش نده
دو نمونه اش این دو روز:
امروز تولد جوجه 5 ساله فامیل بود
بقدری من این بچه رو دوستش دارم حد نداره
دوست دارم ساعت ها باهاش حرف بزنم و بازی کنم
خودش هم می دون هر چند روز یکبار مادرش مجبور میکن
به من زنگ بزن تا با من حرف بزن و بگه دلش تنگ شده
هروقت حمایت و توجه و محبت میخواد می اد میچسبه به من
خلاصه تولدش دعوت بودیم
باورم نمیشد یک سال دیگه هم رشد کرده بزرگ شده
با فکر چقدر زود بزرگ شدن این بچه نشستم به گریه کردن
گریه از دوست داشتن زیاد
تو یکی دیگه بزرگ نشو بزار تا ابد دوستت داشته باشم
نمونه بعدی احساساتی شدن چند روز پیشم:
بچه 12 ساله فامیل داشت با شالگردن رنگ رو رفته سرمه ای رنگش بازی میکرد
شال بشدت داغون بود شکافته بود
پرسیدم چه شالی دوست داره گفت قرمز
هیچی دیگه تا الان بیشتر از نصفش بافتم
یه شال قرمز خوشرنگ شنبه براش پست میکنم
بعدی3:
یه حرفی هست میگن تو نیکی کن و در دجله انداز
خب من به این حرف ایمان دارم
امروز رفتم ده کیلو برنج برای بچه های یتیم خونه خریدم
از سرک کشیدن های یواشکی بچه ها از روی تراس قدیمی خونه یتیم خونه خوشم می اد
چشم هاشون پر از سواله
بعدی 4:
دیروز بی دلیل مادرم برام کاپشن خرید
یه کاپشن بد دوخت با جیب های کوچیک و بشدت زشت و بدون ظرافت
عاشقشم
پر از محبته
پر از حس دوست داشتن مادرم نسبت به من
که دیگه سر ما نخورم
که گرم بشم
میخوام هر روز بپوشمش
درباره این سایت